A myster story

بار دیگه به ساعتم نگاه میکنم
دیر وقت بود ولی از اونجایی که یکی دو نفر دیگه هم مثل من منتظر اتوبوس بودند، مطمئن بودم که اتوبوس میاد.
کنارم یه مرد تقریبا جوونی ایستاده بود و اون طرف هم یه زن میانسال تو فاصله ی نیم متری ازم نشسته بود.
شالمو رو خودم میپیچم تا یکم خودمو پوشش بدم
داشتم به خودم میلرزیدم. نگاهی به دستام میکنم که از سرما یخ زده بودند و میلرزیدند سریع دستامو تو هم مشت میکنم و زیر شالم قائم میکنم تا کسی متوجه این حد از لرزیدند نشه
بالاخره از دور اتوبوس با چراغ بشدت پر نورش نزدیک میشه و باعث میشه آب بارونی که رو زمین سیل ایجاد کرده بود یکم خیسم کنه ولی الان هیچی اهمیت نداشت
سوار اتوبوس میشم. شلوغ بود و برای نشستن من جایی نبود و مجبور ایستاده میمونم. میله ی سرد اتوبوس رو با دستم میگیرم و فشار میدم ولی همچنان دیتام میلرزیدن.
همینجوری زل زده بودم بیرون. صدای پچ پچ مردم که داشتند حرف میزدند به گوشم میرسه.
-میگن همین چند ساعت قبل جنازشو پیدا کردن
-چند ساعت قبل چیه یه ساعت قبل دیگه همین الان خبرش اومد
-بیچاره دختره خدا میدونه چطور کشتنش. چیا کشیده
-با چاقو! میگن گردنش اونقد چاقو خورده که اصلا گردنش معلوم نمیشد
و منم همینجوری سرد و بی روح زل زده بودم به پنجره و لبای خشکم حتی تکون نمیخورد
تنها چیزی که تو سرم میپیچید این بود که "برگرد"
مردم همینجوری داشتن حرف میزدن و یهو همهمه ها زیاد میشه.
اتوبوس سریع حرکت میکرد و منم رفته رفته بیشتر میله ی سردو با انگشتای استخوانیم فشار میدادم.
تا اینکه اتوبوس از یه چاله میگذره و بالا پایین میشه. یهو تعادلم از دست میدم چشام سیاهی میره، پاهام سست میشه، دستام توانشونو از دست میدن و همین باعث میشه میفتم رو مردم.
-خانم حالتون خوبه؟
-خانم میخواین بشینین؟
یکی از اونا بلند میشه تا جاشو به من بده
سریع به خودم میام و چشامو باز میکنم و دوباره تبدیل میشم به همون دختر خشک و سرد.
همون لحظه اتوبوس وایمیسته و منم بدون توجه به مردم و حتی کسی که برام جا داد از اتوبوس پیاده میشم
دستامو تو جیبام میزارم. از لرزشش کم میشه
و از بین مردم میگذرم و به سمت خونه راه میرم.
و باز همهمه های مردم:
-پلیسا و مأمورا خونشو کلا گشتند و هیچی پیدا نکردن
-میگن قاتل هر کی بوده خیلی زرنگ بوده حتی اثر انگشتاشم جا نزاشته
-فک کنم یه مرد کشتتش وگرنه یه دختر که توان اینو نداره کسی رو با این قدرت بکشه
-دختره هم تنها بوده انگار کس و کاری نداشته
-آخه یکی نیست بگه تو که آدم میکشی رحم نداری؟ تو انسان نیستی؟ دیگه کشتنش هیچ چرا هزار بار چاقو میزنی بهش؟ خوبه تیکه تیکش نکرده
صداها داشت تو سرم میپیچید و منو عصبی تر میکرد
قدم هامو تند تر میکنم
تند تر و تند تر
"برگرررردد!"
می ایستم و سرمو میچرخونم عقب
باز اون صدا
میفهمم که خیال بوده و دیگه اعتنایی نمیکنم
بالاخره رسیده بودم
کلیدامو از تو کیفم درمیارم و قفل رو میچرخونم و تا میخوام دوباره قفل رو بچرخونم همونجا دستام خشک میزنه
به کلید زل میزنم و ...
برگرد
برگرد
برگرد
با هر تپش قلبم صدا اکو میشه
برگرد
برگرد
کلیدارو در میارم و میچرخم و ...
فک کنم بهتره برم و اعتراف کنم....
