(: I Said I'm OK

People Live With Their Dreams

پشت در های بسته☕️🩶

🌒پارت ۱🌘

☘☘☘

امروز روز دیگری بود. امروز با روزهای دیگر فرق می‌کرد. امروز یک نفر منتظر اتفاق‌های هیجان‌انگیزی بود و امروز یک نفر به دنبال رویاهای خود قدم خواهد گذاشت.

https://t.me/dreamwavechanel

#رمان

#داستان

#نوشته

#novel

✨️@Dreamwavechanel✨️

ساعت ۶ صبح است. خورشید طلوع کرده است. راشل متفاوت از روزهای قبل با انرژی زیاد از حد از خواب بلند می‌شود.

– امروز روز منه!

بلند می‌شود و سریع تخت خواب خود را مرتب می‌کند.

پرده‌ها را کنار می‌زند تا نور طلایی درخشان آفتاب به اتاق بیفتد.

پنجره را باز می‌کند و فریاد می‌زند:

– آهای دنیا! امروز از آنِ من است.

راشل از پنجره نگاه کرد. خیابان خلوت بود. هیچ‌کس بیرون نیامده بود. فقط صدای گنجشک‌ها که در میان درختان پرچین در حال پرواز بودند، به گوش می‌رسید. به دلش می‌خورد که این روز، روز متفاوتی است. او همیشه همین‌طور احساس می‌کرد؛ هر روزی که طلوع آفتاب را می‌دید، یک فرصت جدید برای شروع دوباره داشت. اما امروز به نظر می‌رسید چیزی در دلش می‌خواهد که این روز را خاص‌تر از همیشه کند.

راشل لباس‌هایش را پوشید و از خانه بیرون زد. هنوز ساعت خیلی زود بود و هوا سرد. قدم‌هایش را با سرعت بیشتری برداشت، گویی می‌خواست به جایی برسد. به سمت کافه‌ای که همیشه از پنجره‌اش می‌دید، می‌رفت. کافه‌ای کوچک، دنج و پر از رنگ‌های گرم. به در آن زنگ زد و وارد شد. در همان لحظه که صدای زمزمه‌ای از گوشه‌ای از کافه به گوشش رسید. 

– راشل، این تویی؟ بعد از این همه مدت!

راشل سرش را به عقب برگرداند و دوست صمیمی چند ساله‌اش را روبه‌روی چشم‌های خودش دید.

باورش نمی‌شد. یعنی او، دوست دانشگاهی‌اش، دایانا بود.

خیلی فرق کرده بود. بعد از تیپ اسپرتی و لش در دانشگاه، به نظر می‌رسید اکنون تیپ مدرن و مجلسی انتخابش بود.

پالتوی بلند چرمی قهوه‌ای رنگ با چکمه‌های سیاه. حتی موهای فر او صاف شده بود.

راشل هنوز در شوک بود. نمی‌توانست باور کند که دایانا، دوستی که سال‌ها از او بی‌خبر بود، این‌طور تغییر کرده باشد. دایانا همیشه دختر شاد و بی‌خیالی بود که هیچ‌وقت علاقه‌ای به ظاهر و مد نداشت. اما حالا، چهره‌اش با تمام آنچه که راشل از او به یاد داشت، تفاوت داشت.

دایانا لبخند زد و به سمت او قدم برداشت. چشم‌هایش درخشان بود، اما در درون آن‌ها چیزی پنهان بود که راشل نمی‌توانست آن را شناسایی کند.

– راشل، چقدر خوشحالم که تو رو دوباره می‌بینم! گفت و در حالی که خودش را کنار میز کشید، نشست.

راشل هنوز گیج و سردرگم بود، ولی سعی کرد لبخندی بزند.

– دایی، تو... تو خیلی تغییر کردی. این همه سال کجا بودی؟

دایانا چند لحظه سکوت کرد، انگار که چیزی در ذهنش در حال مرور بود. سپس با لحن جدی‌تری گفت:

– منم نمی‌دونم از کجا شروع کنم، ولی بعضی چیزها بهتره که به موقع گفته بشه، نه؟

راشل کمی تردید کرد و سرش را به سمت دایانا چرخاند.

– چطور؟

دایانا نفس عمیقی کشید و نگاهش را از راشل برداشت.

– راشل، من... من به چیزی پی بردم که شاید به تو کمک کنه. چیزی که شاید تو هیچ وقت ندیدی.

چهره‌اش تغییر کرد. گویی با هر کلمه‌ای که می‌گفت، چیزی در دلش سنگین‌تر می‌شد. راشل حس کرد که این دیدار تنها یک تصادف ساده نیست. باید چیزی بزرگتر در میان باشد.

راشل با نگرانی پرسید:

– دایانا... چه اتفاقی افتاده؟

دستانش به لرزه افتاده بود و ترس در چشمانش موج می‌زد.

دایانا به طور غیرمنتظره و ناگهانی دستانش را با شادی بالا برد و فریاد زد:

– راشل، من طراح لباس شدم!

راشل با تعجب و دلهره به او نگاه می‌کرد. دایانا کمی آرام شد و ادامه داد:

– بعد از دانشگاه با خودم گفتم چه کاریه خب. ساعت‌های جلوی یک تابلوی نقاشی بشینی تا بتونی یک نقاشی سیب و درخت خوب برای مردم بکشی و بعد اونا انکار کنن. کار احمقانه‌ای است. همون بهتر که برم سراغ شغل رویایی بچگیم، یعنی طراح لباس.

راشل با قیافه‌ای خنگ مانند گفت:

یعنی تو الان خیاط شدی؟

 

دایانا چشم‌غره‌ای رفت:

– خیاط؟ نه احمق! طراح! برند خودمو زدم و دارم لباس‌های مدرن برای مردم طراحی می‌کنم. آخ نگم برات که چقدر درآمد داره!

راشل هنوز در شوک بود. لبخند زد و گفت:

خب، پس به نظر میاد که من باید دوباره تو رو به عنوان یه طراح لباس ببینم نه همون دختر اسپرت و بی‌خیال دانشگاه!

دایانا خندید و پرسید

_زندگی تو چطور میگذره؟ از خودت بگو

راشل لحظه‌ای سکوت کرد. دایانا به طور ناگهانی این سوال را پرسیده بود، اما راشل به خودش قول داده بود که در این لحظه، جواب ندهد. شاید روزی برسد که بخواهد در مورد خودش با دایانا صحبت کند، اما نه امروز!

راشل لبخندی زد و گفت

+حالا وقت زیاده..اممم...دایانا چی میخوای سفارش بدی؟

☘☘☘

https://t.me/dreamwavechanel

Pinar
1404/1/18
08:05
0 نظر