(: I Said I'm OK

People Live With Their Dreams

پشت در های بسته☕️🩶

🌒پارت ۲🌘

☘☘☘

راشل هنوز در شوک بود. دایانا، دختر بی‌خیال دانشگاه که هیچ وقت به آینده‌اش فکر نمی‌کرد، حالا تبدیل به یک طراح لباس موفق شده بود. راشل احساس می‌کرد که هیچ چیزی در زندگی‌اش تغییر نکرده، اما دایانا به یکباره او را به دنیای متفاوتی کشاند.

https://t.me/dreamwavechanel

☘☘☘

#رمان

#داستان

#نوشته

#novel 

✨️@Dreamwavechanel✨️

– خب، من یه قهوه سفارش میدم. تو چی؟

دایانا با لبخند جواب داد: – همونطور که همیشه می‌خوردم، یک لاته با طعم فندق.

راشل سرش را تکان داد و بعد از چند لحظه سکوت گفت: – دایانا، من باورم نمی‌شود که این همه تغییر کرده‌ای. همیشه فکر می‌کردم تو هیچ وقت اینطور شجاع نمی‌شوی که رویای بچگیت رو دنبال کنی.

دایانا نگاهش را به بیرون پنجره دوخت، انگار که به چیزی فکر می‌کرد که خیلی از آن فاصله گرفته بود. – شاید این شجاعت رو پیدا نکردم، ولی یه روز از خودم پرسیدم: چرا نه؟ زندگی کوتاهه، چرا باید خودمو توی چهار دیواری محدود کنم؟

راشل به او نگاه کرد و چیزی در چشمانش دید که برایش آشنا بود. همان حس کنجکاوی که همیشه داشت، اما این بار عمیق‌تر و قوی‌تر از قبل.

– خب، تو که این همه تغییر کردی، پس چرا به نظر می‌رسه هنوز چیزی رو از من پنهان می‌کنی؟

دایانا با لبخند غمگینی به راشل نگاه کرد. – شاید روزی بیاد که بتونم بهت بگم. اما هنوز برای من خیلی زود است.

راشل نمی‌توانست دیگر سکوت کند. آن چیزی که در دل دایانا پنهان بود، چیزی بیشتر از یک شغل یا تغییر ظاهری بود. می‌دانست که باید بیشتر از این لحظه‌ها بپرسد، اما خودش هم نمی‌خواست به گذشته برگردد. گذشته‌ای که هنوز زخم‌های زیادی در آن نهفته بود.

– راشل، تو هم تغییر کرده‌ای، نه؟ – دایانا با نگاه پرسش‌گرانه‌ای گفت

راشل سرش رو پایین انداخت

_تغییر؟ آره.....ینی ....

و در همین لحظه کافی ها آماده روی میز قرار داده شد.

هر دو سکوت کرده بودند و با خوردن کافه به بیرون از پنجره خیره شده بودند.

ساعت ها حرف برای گفتن داشتند، داستان ها برای تعریف کردن داشتند ولی هیچ کدام آماده ی این نبودند.

راشل نگاهی به ساعتش انداخت ساعت ۸ شده بود. راشل به طور کل کار مهم امروز را  فراموش کرده بود. 

به طور ناگهانی از جایش بلند شد. دایانا که از این حرکت راشل متعجب مانده بود، قبل از اینکه بپرسد راشل گفت

_کار مهمی داشتم امروز یادم رفته بود. به حد کافی الان هن دیر شده. من باید برم بعدا دوباره میبینمت.

_کجااا راشل؟ کار چی؟

راشل لحظه ای توقف کرد

_برای خونه باید برم خرید... ببخشید خدافظ

دایانا از این کار احمقانه ی راشل به فکر رفته بود. خرید؟ سر صبحی؟ کار مهمیه مگه! اونم دیر شده باشه؟

          __

راشل سریع به خانه برگشت. تمام وسایل هاش رو آماده کرد. ورود غیر منتظره ی دایانا و مشغول حرف زدن با اون کل برنامه هاش رو بهم ریخته بود. قرار بود امروز همه چی با آرامش پیش بره. 

راشل تابلو های نقاشی هایش را آماده کرد. آنهارا میان پارچه ای گذاشت. کیف بزرگش را روی دوشش انداخت. نگاهی به خانه انداخت.

_امیدوارم با خبر های خوش برگردم 

راشل با کلی دلهره و نگرانی خانه را ترک کرد.

وقت برای گرفتن ماشین کم بود و از طرفی ترافیک سنگین دلیلی بود برای دویدن راشل تا جایی که می‌خواست بره....

https://t.me/dreamwavechanel

Pinar
1404/1/18
09:06
0 نظر