(: I Said I'm OK

People Live With Their Dreams

پشت در های بسته☕️

🌒پارت ۳🌘
مجموعه عکس پروفایل دخترونه جدید و خاص - ستاره

https://t.me/faaloodeh/230670
#رمان
#داستان 
#نوشته
#novel 
✨@Dreamwavechanel✨

☘☘☘
راشل تابلوهاش رو توی کیف بزرگی گذاشته بود و محکم روی دوشش انداخت. نفس عمیقی کشید و از خونه بیرون زد. خیابون هنوز نیمه‌ساکت بود. ماشین‌ها کم و بیش در حال حرکت بودن، ولی اون دلش نمی‌خواست وقتش رو پای منتظر شدن برای تاکسی تلف کنه.

شروع کرد به دویدن. کفش‌هاش روی آسفالت صدا می‌دادن، کیف سنگین بود ولی اون بهش عادت کرده بود. هر قدمی که برمی‌داشت، صدای قلبش بلندتر می‌شد. انگار خودش هم باور نداشت که قراره امروز نقاشی‌هاش برای اولین‌بار روی دیوار یه گالری واقعی نصب بشن.

نفسش بالا نمی‌اومد ولی توقف نکرد. فقط چند خیابون مونده بود. وقتی به درِ گالری رسید، نفس‌نفس می‌زد، پیشونی‌اش خیس عرق شده بود، ولی لبخند کوچیکی روی لب‌هاش نشسته بود. درو باز کرد و وارد شد.

داخل گالری خلوت بود. هنوز هیچ‌کس نیومده بود. یه خانوم میانسال که مسئول هماهنگی نمایشگاه بود، با نگاهی مهربون بهش نزدیک شد:

– شما باید راشل باشید، درسته؟ خوش اومدی عزیزم. بیا تابلوهاتو بذار اینجا.

راشل تابلوها رو با احتیاط بیرون آورد. دستش می‌لرزید. اون همه راه، اون همه فشار، حالا خلاصه شده بودن توی چند تابلوی رنگارنگ که قراره خودش رو به دنیا نشون بدن.

و همون لحظه، یه حس خاص، یه چیزی مثل اشک نریخته، توی گلوی راشل نشست. نمی‌دونست از خوشحالیه یا ترس.
رفته‌رفته، جمعیت بیشتری وارد گالری شدن. صدای قدم‌ها، پچ‌پچ‌ها، و گاهی خنده‌های کوتاه فضای خلوت گالری رو پر کرد. راشل گوشه‌ای ایستاده بود، سعی می‌کرد لبخند بزنه، اما هیچ‌کس بهش نزدیک نمی‌شد. هر کسی برای چند ثانیه جلوی تابلوهاش می‌ایستاد، سری تکون می‌داد و می‌رفت.

دلش می‌خواست یکی بپرسه: «این صحنه‌ رو از کجا الهام گرفتی؟» یا بگه: «چه تکنیکی استفاده کردی؟»
ولی سکوت بود، سکوت و بی‌تفاوتی.

راشل چند بار خواست خودش جلو بره و چیزی بگه، اما کسی توجه نکرد. یه زن حتی گوشی‌اش رو درآورد، یه عکس گرفت و گفت: «فقط واسه اینه که نشون بدم اومدم، هنرش که مهم نیست.»

ظهر شد. نور خورشید از پنجره‌ها کمرنگ شده بود که مردی با قدی بلند، موهای خاکستری، و کت چرمی وارد شد. همه کمی کنار رفتن. انگار اون رو می‌شناختن. مسئول گالری بهش سلام کرد:
– خوش اومدین استاد مرادی، مثل همیشه افتخار دادین.

استاد نگاهی سرد انداخت به تابلوها. با قدم‌هایی سنگین، یکی‌یکی نزدیکشون شد. جلوی تابلوهای راشل ایستاد. دست‌هاش رو پشت کمر قلاب کرد. صورتش بدون هیچ حسی بود.

راشل آب دهنش رو قورت داد. قلبش داشت می‌کوبید. بالاخره کسی که می‌فهمه اومده بود. شاید اون...

استاد مرادی سرش رو تکون داد. صدای بمش توی سکوت گالری پیچید:
– رنگ‌ها بی‌روحن. ترکیب‌بندی ضعیفه. تکنیکت تقلیدیه.

مکثی کرد و گفت:

– این تابلوها نه حرفی برای گفتن دارن، نه احساسی منتقل می‌کنن. به دردی نمی‌خورن.

راشل نفسش برید. حس کرد یکی یه مشت محکم به سین‌اش زده. انگار همه‌ی سال‌هایی که با اشک و وسواس نقاشی کشیده بود، یه‌هو فرو ریختن. لبخند از لب‌هاش پرید. چشم‌هاش به زمین دوخته شد. هیچ‌کس چیزی نگفت.

فقط سکوت!
☘☘☘

https://t.me/faaloodeh/230670
#رمان
#داستان 
#نوشته
#novel 
✨@Dreamwavechanel✨

Pinar
1404/1/19
13:07
0 نظر