رمان پارت 1

یک
کیفم را برداشتم و سریع از خانه زدم بیرون.
هوا سرد بود و همین باعث شد که دستمو توی جیب سوئیشرتم بزارم.
از مدرسه رفتن متنفرم، از درس متنفرم، از معلم ها متنفرم، اصلا کلا از مدرسه متنفرم.
اینکه سر صبحی با این هوای سرد پاشی و به زور صبحونه بخوری و بری پنج ساعت بشینی تو یه نیمکت و لام تا کام چیزی نگی افتضاحه.
همین جوری سرم پایین بود و واسه خودم غر میزدم که سرم خورد به چراغ راهنمایی رانندگی.
حدود دو دقیقه ای بود که روبروی اون چراغ وایساده بودم و به میله ی سرد آبی رنگش نگاه میکرد.
احساس کردم بینی ام تبدیل به سنگ شد و بزرگتر و بزرگتر میشود تا اینکه منفجر شود.
حالت سرگیجه ای بهم دست داد.
-هی تو اون میله دنبال چیزی میگردی؟
تا اینکه این حرف مسخره منو به خودش آورد.
نگاهی به سمت صدا کردم و دختری تقریبا هجده ساله داشت بهم میخندید.
گلویم را صاف کردم و بدون توجه به دختره به راهم ادامه دادم اما ایندفعه با دقت بیشتر
-مواظب باش دوباره زمین نخوری! هه هه هه
هع من که زمین نخوردم فقط چراغ خوردم.-_-
تو دلم یه فحشی بهش دادم و قدم هایم را تند تر کردم.
اصلا از این طور آدما خوشم نمیومد. تو چه کاری به کار مردم داری آخه، خجالت هم نمیکشه مسخرم میکنه.
از بچگی بدم میومد که یه دختر بزرگتر از خودم منو مسخره کنه و بهم بخنده گرچه همسن و سالام خودشون به من میخندن ولی باز هم آدم عصبی میشه.
- بسه دیگه پرستو شما به بزرگی خودتون ببخشیدشون.
-اه تو از کجا اومدی؟
-من از جایی نیومدم من همیشه تو ذهنتم=_=
-از ذهنم متنفرم
-میدونم ذهن هم از تو متنفره
-جانم؟
-هیچی هیچی دقت کن نیفتی باز
-افتادن من الان به تو چه ربطی داره؟
-اه بابا چه گیری افتادیم ها. تو خودت با من ینی خودتم درگیری!
-اصلا من با همه درگیرم فهمیدی؟
-نه
-پس ببند دهنتو تنهام بزار
-عزیزم کجا میری؟
-رفت و آمد من به کسی ربط نداره
-باشه هرجور راحتی ولی بهتره بگم که مدرسه رو رد کردی.
یه لحظه وایسادم و به روبه روم خیره شدم و با خستگی به پشت سرم نگاه کردم.
خودم راست میگفت من مدرسه رو کلا یه کوچه گذرونده بودم.
به سرم زدم و بدو بدو به سمت مدرسه دوئیدم.
-آره بدو بدو بعدشم بگو رفت و آمد من به کسی ربط نداره
همون طور که مشغول دوئیدن بودم جوابشو دادم:
-الانم ربطی به کسی نداره و خواهشا دهنتو ببند.
خدارو شکر دیگه فهمید تو چه حالی ام و دهنشو بست.
نفس نفس میزدم.
به مدرسه که رسیدم دستهام رو روی زانوهام گذاشتم و به خودم اجازه دادم که نفس بگیرم.
خدا رو شکر در رو فعلا نبسته بودن و من میتونستم بدون هیچ بحثی وارد کلاسم بشم.
از سکوت مدرسه معلوم بود که کلاس ها شروع شده.
وارد سالن شدم و آروم آروم به سمت کلاسمون حرکت کردم.
-به به پرستو خانم! زود نیست اومدی مدرسه؟ چقدر شما سحرخیز هستین
صدای خانم فروغی بود که همیشه با من لج داشت.
اصلا این آدم کار و زندگی نداشت و فقط تو یه دستش ساعت مچی داشت و ساعت ورود و خروج من رو بررسی میکرد.
به سمت خانم فروغی برگشتم و با حالت شرمندگی بهش خیره شدم:
-میدونم دیر رسیدم ولی اجازه بدین برم کلاس
سری به طرفین تکون داد و با حالت دستش بهم فهموند که میتونم برم.
منم که از خدام بود و با سرعت برق به سمت کلاس دوئیدم.
جوری که موقع رسیدن به کلاس درو با شدت باز کردم و پخش زمین شدم.
اه امروز هم فقط روزی بود که همه بهم بخندن.
کلاس که طبق معمول مشغول خندیدن به من بود که یه جفت کفش سیاه مجلسی جلوم ظاهر شد.
از کفش ها شروع کردم به بررسی و کم کم به شلوار، مانتو و بعد به صورت خود شخص رسیدم و تازه فهمیدم که خانم احمدی بالا سرم است.
-به به پرستو خانم! زود نیست اومدی مدرسه؟ چقدر شما سحرخیز هستین
به سختی از زمین پا شدم و درحالی که مانتو و شلوارم رو تمیز میکرم با بی دقتی گفتم:
-امروز کل دنیا ایرادی داره یا من؟ چرا امروز همه دقیقا این حرفو میزنن
و این حرف من باعث شد که کل کلاس دوباره بخندن
خانم احمدی هم که معلوم بود خندش اومده بود لبخندی زد و در حالی که به سمت میزش میرفت گفت:
-خیلی خب، میتونی بشینی ولی پرستو جان لطفا از این به بعد سر موقع بیا کلاس.
منم با رضایت به سمت نیمکتی که پارمیدا روش نشسته بود رفتم.
-پرستو جان به ما که از ابتدایی یاد دادن قبل از وارد شدن به کلاس اول در بزنن و اجازه بگیرن نه اینکه یهو با سرعت وارد کلاس بشن و بیفتن زمین حالا ابتدایی شما رو نمیدونم که یاد داده یا نه!
و همین حرفش باعث شد که کتابم رو محکم روی میز بکوبم.
*-*
اه کسل ترین بخش زندگی اینه که زنگ اولت ریاضی باشه و چیزی ازش ندونی.
همینجوری ناچار زل زه بودم به تخته و تنها چیزی که فهمیده بودم این بود که جلسه ی بعد امتحان ماهیانه از این درس داریم ومن هیچی ازش نمیدونم. ._.
-پیس پیس پارمیدا؟
پارمیدا در حالی که داشت تند تند چیزی رو تو دفترش مینوشت یه لگد به دستم زد و گفت:
-پرستو حواسمو پرت نکن موقع درس!
بیا اینم واسه ما درسخون شد اه.
نگاهی به کل کلاس کردم و متوجه آیلین شدم که داشت با دقت به معلم گوش میکرد. اصلا انگار دو گوش دیگه هم قرض گرفته بود.
وای که چقدر من ازش بدم میاد.
جوری با معلما حرف میزنه که انگار انیشتن داره حرف میزنه.
اصلا تو هر کلاسی یکی مثل آیلین هست که به معلما خودشیرینی کنه و نقش انیشتن رو تو کلاس بازی کنه. مگه نه؟-_-
همونجوری با حرص بهش خیره شده بودم تا اینکه خانم احمدی منو صدا کرد.
-بله خانم؟
-پرستو جان لطفا بحث امروز رو به طور خلاصه بیا توضیح بده.
وای خدای من این چی میگه؟ من اصلا نمیدونم درس چندیم حالا چه برسه به اینکه بیام توضیحش بدم.
اه اه چه پرستو جانی هم میگه.-_-
خانم احمدی هم که دید تکونی نخوردم، لبخند حرص داری میزنه و میگه:
-عزیزم لازم نیست که مثل من توضیح بدی فقط کافیه چیزایی که فهمیدی رو بگی. منم کمکت میکنم.
آب دهنم رو قورت دادم و در انتظار یک فاجعه به سمت تخته حرکت کردم.
جلوی تخته وایسادم و نگاهی به اعدادی که حتی نمیدونستم چی هستن کردم و همونجور زل زدم به تخته.
خانم احمدی که معلوم بود کمی عصبی شده است آهی کشید گفت:
-خوب؟ بازم به درس گوش ندادی پرستو؟
چه عجب نگفت پرستو جان
-الان مگه بحث درمورد پرستو جان گفتن خانم احمدی هست مگه
-اه باز که اومدی تو اصلا به تو چه؟
-اره به من چه. زود باش جوابشو بده تا ضایع نشدی.
-چی بگم؟
-راستشو!
-پس میگم داشتم گوش میدادم
-جان؟ شما دقیقا به چی گوش میدادی؟
-به درس
-ببین داری چه حرفی میزنی که خودتم باور نمیکنی
بی توجه به او رو به خانم احمدی میگم:
-چرا خانم داشتم گوش میدادم بهتون.
-خب پس چرا توضیح نمیدی؟
وای خاک بر سرت کنن پرستو الان چیو میخوای توضیح بدی؟
- خب داشتم گوش میدادم ولی چیزی نمی فهمیدم.
همه ی کلاس دوباره میخندن و خانم احمدی چشاشو گرد میکنه.
-خب منم جای خانم احمدی بودم تعجب میکردم دیگه از این حرف. بیچاره حق داره.
دیگه حوصله ی بحث با خودم رو نداشتم.
-خفه شو لطفا
-اکی.
خانم احمدی با همون حالت متعجبش رو به من میگه:
-عزیزم این چه حرفیه؟ وقتی داشتی گوش میدادی ینی هیچی از درس نفهمیدی؟
سرم را به نشونه ی نه تکون دادم و خانم احمدی ادامه داد:
-خب عزیزم وقتی هیچی نمیفهمی چرا سوالی نمیکنی یا نمیگی که دوباره برات توضیح بدم؟
-چون اصلا درس براش مهم نیست که سوال هم کنه.
این حرف مسخره رو آیلین میزنه و باعث میشه که من از حرص دستامو مشت کنم. ماشاالله بچه ها هم که به خندشون استراحت نمیدادن حتی پارمیدا! باشه پارمیدا خانم نشونت میدم صبر کن.
خانم احمدی به کمک ماژیک تو دستش بچه ها رو ساکت میکنه و سرش رو به طرفین تکون میده و رو به من میگه:
-میدونی جلسه ی بعد قراره از همین درس ازتون امتحان بگیرم؟
-بله ولی همونطور که گفتم هیچی از درس نفهمیدم.
-خیلی خب بشین. پرستو جان این دیگه مشکل خودته یا درس رو خودت بخون یا از دوستات و آیلین کمک بگیر یا هم یه صفر خوشگل بزارم تو دفتر نمره.
اه همین کم بود که از آیلین کمک بگیرم.
-خانم میشه یه صفر بزارین تو دفتر نمره ولی آیلین بهم کمک نکنه؟
و این حرف من باعث میشه که خانم احمدی دوباره چشاش رو گرد کنه و بچه ها از خنده منفجر بشن.
نگاهی به صورت آیلین میکنم و میفهمم که داره از حرص میمیره.
هه هه خوب حالشو گرفتم.
و من هم یه لبخند مغرورانه بهش میزنم و دست به جیب به سمت نیمکتم حرکت میکنم که پام گیر میکنه به بند کفشم و دوباره پخش زمین میشم.
نویسنده تو رو خدا امروز بیخیال شو از نوشتن. انگار امروز تو دوست داری منو جلوی جمع ضایع کنی ها.
پرستو جان من نمیتونم از نوشتن دست بردارم و اینکه من دوست ندارم تو رو جلوی جمع ضایع کنم فقط چیزایی که به ذهنم میرسه رو اینجا تایپ میکنم. :)
اه اه امروز چرا همه بهم میگن پرستو جان؟ خدایا چه گیری افتادیما.