(: I Said I'm OK

People Live With Their Dreams

رمان پارت 3

عکس پروفایل خاص و خفن 1402 + بهترین عکس پروفایل دخترانه

سه

 

موقع شام هممون دور هم جمع شده بودیم و مشغول خوردن شام بودیم. 

پیتزا-_- اصلا پیتزا دوست نداشتم و نمیدونم چرا بیشتر بچه های کلاس عاشق پیتزان؟ آخه پیتزا جز نون بربری و پنیر چی داره؟

-جوری میگه نون بربری و پنیر کسی نبینه فکر میکنه واقعا تو مهمونی داره نون پنیر میخوره

-خب مگه پیتزا همون نون و پنیر نیست؟ فقط یکم روش گوشت و قارچ و اینا ریختن که بدمزه ترش کرده

-خیلی عجیبی خیلی-_-

-همه عجیبن

-باشه غذاتو بخور

-اه نمیتونم 

-تو اصلا چی دوست داری تو این دنیا؟ هان؟ بدم بخوری؟

-هیچی

-پس چیزی نگو

-اه اونم خونگی که اصلا دوست ندارم. اصلا پیتزا یه غذای خیلی مسخرست نمیدونم کدوم احمقی....

-چی شد؟

و من جلوی همه:

-جیییییییییییییییییییییییییییییییغ

چنان جیغی زدم ینی چنان جیزی زدم که ساختمان پرید بالا و دوباره افتاد سرجاش.

نمیدونستم الان به خاطر صحنه ی روبروییم بخندم یا به خاطر دردم گریه کنم.

لقمه که تو گلوی خالم گیر کرده بود. (هع خوب حالشو گرفتما:) )

مامانم که دستشو گذاشته بود رو قلبشو سعی میکرد درست نفس بکشه.

از نسترن و نسرین هم که نگم بهتره. نسترن همراه با من جیغ کشید (اه نمیدونستم جیغ کشیدنم حسودی میخواد نسترن خانم-_- ینی تو هر کاری من کنم باید بکنی؟)

نسرین هم که از ترسش داشت گریه میکرد. همه هم زل زده بودن به من.

با دردی که تو دستم شروع شد دست از بررسی دیگران کشیدم و دستمو فشار دادم و اشک تو چشمام جمع شد.

چشامو باز میکنم. اول نگاهی به بقیه میکنم و بعد نگاهی به دستم که زیر میز گذاشته بودم میکنم و 

-یک جیغ بلند دیگه که این بار کره ی زمین قل میخوره و نمیدونی تا کجا میره:)

ای وای اشتباهی شد باید اینجوری میگفتم:

قل خورد و برخورد کرد به مریخ و دوبار برگشت.

خالم:

-اه چیه هی جیغ میزنی؟ مردیم از نگرانی چی شده؟

همانطور که دستمو فشار میدادم و چشامو هم همینطور، دستمو به همه نشون میدم که این دفعه من از مامانم میترسم:

-الهی عزیزم چی شده؟ دستت چرا سفید شده؟ وای خدای من!

ینی من الان درگیر اینم که اگه خود من میدونستم که چرا سفید شده به شما نشون نمیدادم که. بعضی ها هم سوالی میپرسن که هیچکس جوابشو نمیدونه و خودش هم میدونه که پاسخی دریافت نخواهد کرد>_<

خالم:

-چیکار کردی با دستت؟

._. میخواستم بگم حوصلم سررفته بود گفتم دستمو رنگ کنم بترسونمتون. آخه این چه سوالیه؟-_-

-امم هیچی تو مدرسه افتاده بودم .....آییییی....بعد نشسته بودمش......واییی....اومدم اینجا تو خونتون بتادین زدم الانم نمیدونم چرا .....آییییی داره میسوزه خدا!

خالم یه نگاهی به من و مامانم میندازه و میگه:

-بتادین؟ ما که بتادین نداشتیم؟ همین دیروز زدم رو زانوی نسرین که تموم شد.

0_0 ابولفضل اون چی بود من زدم؟

مامانم سریع از روی صندلی بلند میشه به من اشاره میکنه و میگه:

-ول کنین این حرفارو. ببریمش درمانگاه بچم از دست رفت!

چرا وقتی تو فیلما یا رمانا حال کسی بد میشه مادرش داد میزنه میگه: ببریمش درمانگاه. بچم از دست رفت.-_-

*_*

-خلاصه پریشب که رفتیم بیمارستان و من با دیدن سرم ها و آمپول ها حتی نخواستم پامو اونجا بزارم. اصلا بوی آمپول که اومد حالم بد شد. بعد به زور مامان و به اصرار درد دستم مجبور شدم که پامو بزارم. دکتر مسخره ی قصه مون هم دوتا کرم خاکی داد

-چی؟ کرم خاکی؟

-آره کرم خاکی..........0_0 ای وای ببخشید منظورم کِرِم بود

-آهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان

-خلاصه کرم خاکی.....ببخشید کِرم رو زدم و بعد دو روز دستم صحیح و سلامت شد.

غزل خنده ای میکنه و میگه:

-آهان پس به جای بتادین آب اکسیژنه زده بودی؟

و هردو دوباره قهقه ای زدند.

نمیدونستم به خاطر اینکه دارن مسخرم میکنن عصبانی باشم یا به خاطر خندشون بخندم.

و من اینجوری زل زده بدوم بهشون ------>   ._.

خندشون که تموم میشه

پارمیدا رو به من میگه:

-آخه دختر تو نمیدونی که نباید به هرچیزی دست زد؟ حالا خدارو شکر سم نبوده وگرنه میمردی

-اه بابا من چیکار کنم؟ تقصیر خالمه آخه آدم به جای بتادین آب اکسیژنه میزاره؟

-وا خالت چیکار کنه؟

غزل که داشت تا الان نسکافه شو میخورد میگه:

-ولش کن. مگه تو پرستو رو نمیشناسی؟ مقصر خودش باشه میندازه گردن یکی دیگه.

و این حرف باعث شد که من همونجوری بهشون زل بزنم و اینکه پارمیدا هم یه قهقه ای بزنه.

نسکافه مو از میز برداشتم.

خواستم بخورم تا اینکه یکی از پشت خورد بهم.

و باعث شد که دوباره نسکافه بریزه رو مانتوم.

-اه چرا هروقت میخوام نسکافه بخورم باید نصفش بریزه روم و بعد بتونم بخورمش؟

حوصله دعوا با کسی که به پشتم زده بود رو نداشتم چون اصلا تقصیر اون نبود که.

تقصیر نسکافه بود که با من لج داره.

در حالی که داشتم با دستمال مانتوم رو پاک میکردم نگاهی به اون دوتا که عین مجسمه ساکت مونده بودن کردم.

-چتونه؟

غزل:

-به نظرتون ساعت چنده؟

نگاهی به ساعت مچی گرون قیمتم می اندازم. ×_÷

-هی تو مگه ساعت داری؟

بازم خودم بود که اومده بود.

-چی گفتی؟

-میگم مگه تو ساعت داری که *نگاهی به ساعت گرون قیمتت می اندازی* >_<

-اعع راست میگیا! یادم رفته بود. یبار تو عمرت به درد خوردیا!
-:)

پارمیدا:

-هی پرستو کجایی سه ساعته خیره شدی به مچت؟

غزل هم که داشت اینجوری ._. نگام میکرد میگه:

-دیوونه شد رسما! ._.

به خودم میام و میگم:

-فکر کردم ساعت دارم ولی یهو یادم افتاد که ندارم.

و اخرین قطره از نسکافم رو هم قورت میدم و میبینم که هر دو تاشون عین چی خیره شدن بهم. 0_0  0_0

Pinar
1402/4/10
11:44
0 نظر