رمان پارت 2

دو
نگاهی به دست خونیم میکنم و منتظر پارمیدا میمونم.
پارمیدا از اون طرف سالن نگاه کلی به حیاط میکنه و وقتی منو روی نیمکت گوشه ی حیاط پیدا میکنه به طرفم میدوئه.
-بیا اینم چسب زخم
-ممنون
چسب زخم رو از دستش میگیرم و شروع به باز کردنش میکنم.
پارمیدا نگاهی به دست خونیم میکنه و میگه:
-اَیـــــی! نمیخوای اول بشوریش؟
نگاهی به پارمیدا و بعد نگاهی به دستم میکنم و میگم:
-کی حوصله داره تا دستشویی بره آخه؟
-بهتر از اینکه دستت عفونت کنه. میخوای برم بتادین و ضد عفونی هم بیارم؟
-نه بابا نمیخواد. میترسم بسوزه تا آخر زنگ نتونم تحملش کنم.
-باشه هر جور راحتی.
اون روز کلا هر بلایی سرم اومد. بچه ها هم که ماشاالله فقط بهم خندیدن.
ینی دیگه بلایی نمونده بود که به سرم بیاد. از زمین افتادن، ریخته شدن نسکافه ام رو لباسام، دعوای من و آیلین، تموم شدن جوهر خودکارم موقع امتحان و ...
کلا اونروز واسه من نبود اینکه میگن زندگی دو روز است روزی برای تو و روزی بر تو، واقعا راست میگن.
رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
نمیدونم چرا وقتی تنها میشم دوست دارم به کلی چیزا فکر کنم. حالا هم داشتم فکر میکردم که چقدر زود بزرگ شدم.
واقعا چقدر زود گذشت. ینی من الان پانزده ساله دارم عمر میکنم؟
-یجوری میگه پانزده سال انگار خیلیه. مردی با اون صد و بیست سالگیش انقدر به سنش تعجب نمیکنه که تو میکنی.
-اه بابا ولم کن. تو چرا دست از سرم برنمیداری؟
-هزار دفعه بهت گفتم، یبار دیگه هم میگم...
-لطف میکنی
-ساکت شو حرفمو بگم
-....
-من تو ذهنتم من اصلا خودتم فهمیدی؟ ینی دارم خودتو کامل میکنم. هر چی فکر کنی دارم من فکر میکنم؟ فهمیدی؟
-ببینم اصلا خودت معنی حرفات رو فهمیدی؟-_-
-نه
-پس چرا انتظار داری من بفهمم؟
-....>_<
-کجا رفتی؟
خدا رو شکر رفت. خب بگذریم بریم سراغ فکر کردنمون.
خب کجا بودیم؟ آهان!
چقدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدم. چقدر زود بزرگ شدم.
-اولا اینکه تو از کجا اون روزیو یادت میاد که به دنیا اومدی؟ ثانیا تو هنوز بزرگ نشدی فقط سنت بزرگ شده. نگاهی به خودت تو آینه بکن اصلا قیافه ی تو شبیه دخترایی هست که پانزده سال دارن؟
- تو مجبوری واسه هر یک از حرفام اظهار نظر کنی؟
-بله
اه بابا ول کن. پرستو الان چیکار میکنی؟ درس رو خودت میخونی؟ سخته بابا
پس اونوقت مجبوری از یکی کمک بگیری. از کی؟ پارمیدا؟ اه بابا پارمیدا که فقط میتونه درس رو برات روخوانی کنه چطور میتونه برات توضیح بده؟ خیلی خب، امممممم غزل چطوره؟ اون که خودش با درس خودش درگیره. سحر؟ اون که یه هفته است که مدرسه نمیاد. ندا؟ اونم که یه هفته قبل پرونده شو از مدرسه گرفت که بره مدرسه ی دیگه. ببین پرستو فقط یه چاره داری. چی؟ آیلین!
سریع از تخت بلند شدم و روش نشستم:
عمرا! اصلا حرفشم نزن پرستو. خود دانی پس چطور درس رو میخونی؟ حالا یه کاری میکنم. ینی چی یه کاری میکنم؟ عزیزم شنبه امتحانه ها. اه میگی چیکار کنم؟ من که گفتم از آیلین کمک بگیر. تو خودت میتونی خودشیرینی هاش رو تحمل کنی؟ نه. پس بزار یکم این عقلمو به کار بندازم ببینم چیکار باید بکنم. اکی.
*-*
امروز هر چقدر که از مامانم خواهش کردم که بمونم خونه قبول نکرد که نکرد و من بیچاره مجبور شدم با اونا برم خونه ی خالم.
بزارین یکم از خاله ی پرستو بگم. پرستو دو تا دخترخاله داره که یکیش هم سنش هست و یکیش هم تقریبا چهار پنج سالشه. اسم دختر خاله ی بزرگش نسترن و کوچیکه هم نسرین. پرستو از هیچکدوم از اینا خوشش نمیاد حتی از خالش. کلا پرستو دختریه که از هیچکس خوشش نمیاد حتی خودش
-_- نمیدونم این چه رمان مسخره ایه که من دارم مینویسم-_-
ببینم بیکاری اسرار زندگی منو به بقیه توضیح میدی؟
نه من فقط دارم رمانم رو توضیح میدم
تو هم کشتی ما رو با این رمانت
بگذریم پرستو جان بریم سراغ ادامه ی رمانمون:)
نسترن همچنان داشت درمورد لباسی که خریده بود حرف میزد و من هم سر از گاهی بهش لبخند میزدم که بی ادبی نباشد.
همینطوری زل زده بودم به لباس مسخره اش که یکدفعه داد زد:
-پرستو از دستت داره خون میاد
-آره خوشگله
-چی خوشگله پرستو؟ دستتو نگاه کن پر خونه
-اره اونم خوبه
-پرستوووووو
-اعع چرا داد میزنم گوشم کر شد
-دستتو
و به دستم اشاره میکنه و همون لحظه یه خاک به سری به خودم میگم میدوئم سمت دستشویی.
اه پرستو بمیری
به زور چسب زخم رو باز میکنم.
ینی واقعا این شانس گیرهیچ بنی بشری نمیاد که وقتی میخوره زمین انگشتش بره درست لبه ی نیمکت.
اه حالم از خودم بهم خورد
-اگه بهم میخوره حواستو جمع میکردی که نخوری زمین
-تو باز چرا اومدی؟ نمیتونم از دستت خلاص شم؟
-معلومه که نه
-اووووف خیلی خب حالا که اینجایی بگو ببینم چه خاکی باید تو سرم بریزم؟
-من از کجا بدونم؟ حواستو جمع میکردی اول میشستیش بعد چسب زخم میزدی تا الان عفونت نمیکرد.
-اووووووف الان میشه به جای حواس حواس کردن بگی چیکار کنم؟
-خب ببین تو اون کشو بتادین هست؟
-بتادین کجا بود آخه؟
-=_=
-هی کجا رفتی؟
اه اینم رفت
اصلا ولش به درد نمیخوره
خب پرستو الان چیکار میکنی؟ کشو رو میگردم. آره شاید چیزی باشه.
کشوی روشویی رو باز میکنم و یه ظرف سفید رنگ میبینم.
فکر کنم بتادین هست برش دار.
دستمو دراز میکنم تا برش دارم که یهو چیزی به ذهنم میرسه....
نه برش ندار شاید یه چیز دیگست. آخه به جز بتادین چی میتونه باشه؟ هر چی میتونه باشه. خوب بوش میکنم. مگه هر چیزی رو بو میکنن؟-_- خیلی خب درس شیمی بسه. توکل به شانس
-توکل به خدا دیده بودیم توکل به شانس ندیده بودیم
-تو فقط اینجایی که ازم ایراد بگیری؟ به جز اون به هیچ دردی نمیخوری؟
-:/
هوووف
ماده رو برمیدارم و یکم روی دستم میزنم و بعد یکم احساس درد میکنم. حتما بتادینه داره اثر میکنه>_<
چشامو میبندم و فشار میدم
شیر آب رو باز میکنم و میشورمش.
*-*